محیامحیا، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 29 روز سن داره

دخترم شیرین تر از عسل

شیطونیهاتم قشنگه ملوسکم

سلام ماه من خیلی ناقلایی بلا ... امروز داشتم با خاله جون حرف میزدم که یه هو غیب شدی تا برگشتم دنبالت بگردم مامان جون پروانه صدام زد و گفت:چشمت روشن داره از پله ها بالا میره بعد صدات زدم محیا گلی کجا میری؟ خانمی هم برگشتی و گفتی د د و یه خنده خوشکل تحویلم دادی و با شوق بیشتری بالا رفتن را ادامه دادی اولش داشتم از ترس سکته میکردم که نکنه گل دخترم بیفته ولی بعدش به کاری که کردی خندم گرفت(وروجک مامان) الهی که من دورت بگردم نفسم / عمرم/  جونم/ هستی من دوست دارم عشق من   ...
30 مهر 1391

تاب تاب عباسی...

جاتون خالی دیروز عصر رفتیم پارک که خوش بگذرونیم ولی... هوا خیلی سرد بود و باد میامد به این خاطر اونقدی که محیا گلی یکم بازی کرد و چند تا عکس گرفتیم و سریع برگشتیم خونه که نکنه محیا طلا سرمابخوره اینم عکسهای گل مامان و بابا محیا جیگر از چمن میترسید به این خاطر نشستیم روی نیمکت ! وقتی نشوندمت روی تاب شروع کردی به تاب تاب گفتن (مامان فدات) خاله نجمه جون و محیا نفس دختر گلم عاشق سرسره   ...
29 مهر 1391

این روزهای محیا طلا...

عزیزدلم این روزها تمام وقتم را با تو دختر گلم میگذرونم (این باعث خوشحالی) خیلی شیطون و بلا و باهوش شدی (مامان به قربونت) ایشالا همیشه شاد و سلامت باشی گل مامان و اما عکسهای گل دخملی اینم شکلک محیا گلی وقتی که میگم (موش کن) قربونت برم با این همه ناز و ادات نفسم خیلی میخوامت عروسک   ...
27 مهر 1391

شیطونی

سلام دختر بلا دیشب تا صبح بیدار بودی گریه میکردی من هم خوابم میومد باچشم بسته تکونت میدادم تا بخوابی تو نخوابیدی من هم خسته شدم بابا جون را صدا زدم بعد تو راحت تو بغلشششش خوابیدی ای شیطون دختر بابا چقده خودتو لوس میکنی ای بلا ...
27 مهر 1391

دل نوشته های مامانی

دختر نازم خیلی دوستت دارم روزی هزار بار خدا را شکر میکنم که تو را به من داد چون وقتی بابایی میرفت سرکار من تنها بودم و همش دلم غصه داشت ولی حالا باوجود تو کنارم دیگه تنها نیستم نازنینم وقتی نگات میکنم اروم میشم و تمام خستگیم میره انشاالله بابا زود از سرکار برگرده و دوباره سه نفری کنار هم باشیم دوستون دارن عزیزای من ...
27 مهر 1391

رفتن بابا

گلکم امروز عصر بابا رفت سر کار (شیراز)من و تو تنها شدیم وقتی میخواست بره یه عالمه بوست کرد و محکم بغلت کرد که تو گریت گرفت  دخترم خیلی برای مامانی سخته بدون بابا از تو مواظبت کردن چون بودنش کنارم به من ارامش میداد خدا پشت و پناهش باشه   ...
27 مهر 1391

مسافرت خانم کوچولو

گل مامان وقتی با هم رفته بودیم مشهدیک شب با مادر جون و اقا جون رفتیم حرم بعد اقا جون بغلت کرد و بردت زیارت دو بار زده بودت به ضریح بعد پیش بابلمراد عکس گرفتی   اونجا خیلی به همه زحمت دادیم شبها گریه میکردی و نمیذاشتی خاله ها بخوابن چون صبح می خواستن برن مدرسه خاله نجمه همش دوست داشت بغلت کنه و راه ببرتت و هی تکونت بده راستی از مادر جون و اقا جون هم به خاطر سیسمونی خوبی که بهت دادن تشکر میکنیم انشاالله هزار سال زنده باشن و سایشون بالای سر ما باشه و دعاشون بدرقه ی راهمون ...
27 مهر 1391

گل گلدون من...

سلام به دختر شیرینم عزیز من چند وقتی هست که اعضای صورت را یاد گرفتی... وقتی میگم چشمات/ بینی/ دهنت/ کجاس با اشاره و دست زدن بهشون نشون من(مامان)میدی میگم محیا گلی گریه الکی کن دستات را میزاری روی صورتت و صدای گریه را درمیاری (ای نفسم) محیا جونم مطمئنم تو از بهترین ها و باهوش ترین ها میشی الهی امین     ...
27 مهر 1391